نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

مي مانيم و مي جنگيم

شهيد علي اکبر شيرودي

در محوطه نگاهش به مجتمع افتاد. آپارتمانش ويران شده بود. « نمي خواهيد سري به خانه تان بزنيد. شايد هنوز چيزي باقي مانده باشد که ... »
زير لب گفت: « مهم نيست. »
خوشحال بود که زن و بچّه اش را با خود نياورده است. اين طور آرامش بيش تري داشت. صاحب صدا نزديک تر شد. حالا مي توانست رنگ پريده ي او را زير نور ماه بهتر ببيند؛ دوستش سهيليان بود.
- دستور رسيده پادگان را تخليه کنيم. انبار مهمات را هم ويران.
به کنگره هاي فرو ريخته و پنجره هاي کج و معوج و ديوار فرو ريخته ي آپارتمان محل سکونتش نگاه کرد.
- غلط کرده است هر که اين دستور را داده. مگر انبار مهمّات را ويران مي کنند!؟
- دستور از ستاد فرماندهي است. مي داني که سرپيچي از مافوق در اين شرايط جنگي چه نتايجي دارد!؟
- اتّفاقاً بايد سرپيچي کرد.
احساس کرد رنگ پريده ي سهيليان پريده تر شد.
-ولي ...
- ولي ندارد. همين که گفتم:
با تحکّم روي شانه ي او زد:
- دوست عزيز با من مي ماني يا نه ؟
چند لحظه سکوتي سنگين برقرار شد. ماه زير ابر رفت و همه جا تاريک شد.
دوباره گفت: « خجالت نکش، اگر مي خواهي بروي الان وقتش است. »
صدا اين بار رسا و محکم شنيده شد.
- مي مانم.
ماه از زير ابر درآمده بود و مي تابيد. جاده اي از نور اين جلوي پايش کشيده شده بود تا دور دست.
- بسيار خوب. خودم و خودت و کشوري، مي مانيم و با همين هليکوپترهايي که در اختيار داريم مي جنگيم. پاي هر اتّفاقي هم که پيش بيايد مي ايستيم. يا علي.
شيرودي اين را گفت و او را محکم در آغوش گرفت و به سينه فشرد. (1)

خدايا آنها را به تو مي سپارم

شهيد علي اکبر شيرودي

صداي زنگ تلفن در اتاق پيچيد؛ يک بار، دو بار، سه بار. سلام نماز را داد و به طرف تلفن رفت.
- الو، بفرماييد.
- علي اکبر منم، صدايم را مي شنوي ؟
- آره مي شنوم، چطوري ؟ مائده چطور است ؟
صدا در گلوي زنش شکست.
- دارد مي ميرد. حالش خيلي بد است. تو را به خدا آب دستت است، زمين بگذار و بيا.
- چه مي گويي!؟ توي اين شرايط که بايد حتماً حتماً اين جا باشم ؟
- ما به تو احتياج داريم، تو را به خدا بيا، بيا، بيا.
شانه به ديوار تکيه داد و با آستين عرق پيشاني اش را پاک کرد.
- چه طور بيايم؛ در شرايطي که هر روز تعدادي از بهترين سربازهاي اسلام را از دست مي دهيم.
سکوتي سنگين آن طرف سيم برقرار شد. مي توانست قيافه ي زنش را مجسم کند؛ حتي دخترکش را. گوشي را گذاشت. روي لبه ي تخت نشست. لرزش گرفته بود. ساعتي همان طور نشست.
- خدايا زن و بچّه ام را به تو مي سپارم. يا رب العالمين! (2)

با حرکت خود، نيروها را تهييج کردند!

شهيد غلامرضا صالحي

در حين انجام عمليّات بيت المقدّس، دشمن توانسته بود يکي از خاکريزها را دور بزند و از طريق آن، از پشت، رزمندگان را هدف گلوله ي مستقيم تانک قرار مي داد. با شهيد غلامرضا صالحي تماس گرفتيم و از او خواستيم به هر نحوي امکان دارد خاکريز را فتح کنند تا آتش دشمن خاموش شود. اين اوّلين عمليات لشکر 8 در روز بود. روز روشن جلو ديد مستقيم دشمن بايد به استقبال تيربار و تانک مي رفتند. در اين هنگام شهيد صالحي همراه معاونش شهيد طالب روي خاکريز رفتند و با حرکات خود، باعث تهييج ساير رزمندگان شدند و با يک يورش مردانه، خاکريز دشمن را فتح کردند. (3)

سالها با يک چشم جنگيد!

شهيد مجيد کبيرزاده

سال اوّل جنگ، تعدادي از بچّه ها را در جبهه ي فيّاضيّه ي آبادان مستقر کرده بوديم. جنگ سروساماني نداشت و در هر نقطه اي از خط، ابتکار، خلاقيّت و شجاعت بچّه ها بود که مي جنگيد. شهيد کبيرزاده نيز از فيّاضيّه به ما پيوست. فردي بسيار شجاع و ايثارگر بود و هميشه سخت ترين جا را انتخاب مي کرد. يک روز او را در حالي که يک طرف صورتش را بسته بود ديدم، پرسيدم: چي شده ؟ گفت: چيزي نيست.
بچّه ها از من خواستند هر چه زودتر مجيد را وادار به عقب رفتن جهت مداوا کنم.
آنها مي گفتند: ترکش به چشم مجيد خورده و ممکن است کار دستش بدهد.
چون مجيد مثل چشمانم عزيز بود به او گفتم: برو و چشمت را معالجه کن. ولي گفت: چشمم تخليه شده، مگر معالجه بي فايده است. مع الوصف جهت پانسمان، او را روانه ي بيمارستان کرديم. او آن قدر عاشق جبهه بود که پس از اندک بهبودي، به جبهه بازگشت و سال ها با يک چشم جنگيد. او در کربلاي 5 در حالي که فرماندهي تيپ 4 لشگر 25 کربلا را بر عهده داشت، به شهادت رسيد. (4)

با بغض و اشک گفت: اجازه بدهيد باشم

شهيد علي محمّد اربابي

اربابي هرگاه فراغتي پيدا مي کرد در جمع بسيجي ها بود. او به آنها عشق مي ورزيد. لذا سعي مي کرد بيشتر وقت خود را با آنها بگذراند. حول و حوش عمليّات والفجر هشت ازدواج کرد ولي سه روز پس از ازدواج شنيدم که مي گفتند، اربابي برگشته است. من ناراحت شدم و وقتي او را ديدم، گفتم: چرا آمدي ؟ تو تازه ازدواج کرده اي و بايد چند روز مي ماندي. برگرد چند روزي بمان، بعد بيا. ولي او اصرار و پافشاري مي کرد که در جبهه بماند. تحمّلم تمام شد و با تندي گفتم: اربابي! بايد برگردي، همين امروز به خانه برو!
او در حالي که داشت موتور سيکلتش را روشن مي کرد که با آن نزد بسيجي ها برود، نگاهي به من کرد و ملتمسانه در حالي که بغضش ترکيده و اشکش جاري شده بود، گفت: احمد آقا! اجازه بدهيد باشم. بگذاريد بين بچّه ها بمانم.
ديگر نتوانستم مقاومت کنم و سکوت کردم؛ چون سکوت علامت موافقت است. او در شب 65/10/5 به شهادت رسيد. (5)

با بودن او خيال همه راحت بود

شهيد حجت الاسلام حسين صنعتکار

با اينکه بنده فرمانده لشگر بودم و حسين صنعتکار زير مجموعه من محسوب مي شد، مع الوصف او را هميشه بالاتر از خود مي دانستم، از هر نظر او يک انسان کامل بود. طلبه ي باهوش، رزمنده شجاع، فرمانده مدبّر و از همه بالاتر، معلمي دلسوز بود.
هر وقت مشکلي داشتم با او مشورت مي نمودم. براي واگذاري مسؤوليّت هاي لشگر به افراد، با اشاره و مشورت حسين، اين کار را مي کردم و هميشه کارهايي که با او مشورت کرده بودم، خاتمه ي خوبي داشت.
در طول عمليّات هاي مختلف، هرگاه کار پيشروي يا دفاع لشگر، با مشکل روبرو مي شد، وقتي صنعتکار به آن ناحيه مي رفت، خيال همه راحت بود. در طول اين مدّت حتي يک مرتبه اتّفاق نيفتاد کاري را ولو در سخت ترين شرايط به او محول کنم و نتواند به خوبي از عهده ي آن برآيد. (6)

سه روز است چيزي نخورده ام!

شهيد مصطفي چمران

مصطفي سه روز قبل به پادگان مريوان رفته بود. خانمش مانده بود. از وقتي مصطفي پا به کردستان گذاشت، خانمش نيز آمده بود. مصطفي برگشت. ديدم چهره اش سياه شده است و انگار تب و لرز دارد. پرسيدم: « حالت خوب نيست ؟ دست و پاهايت مي لرزند... . »
با خجالت سرش را پايين گرفت و گفت: « نه عزيز، گرسنه ام. »
پرسيدم: « چند وقت است غذا نخورده اي ؟»
گفت: « از وقتي از شما جدا شده ام؛ سه روز است. همه ي پادگان را گشتم. چيزي براي خوردن پيدا نکردم. »
با خجالت، داخل گوني هاي نان خشک را گشتم و چند تکّه نان که کپک نزده بود، آوردم. همان را خورد. (7)

از امام اجازه گرفتم تا براي جنگ بروم

شهيد مصطفي چمران

نمي توانستم سکوت کنم و ببينم که صدام قسمتي از کشور ما را به زير سلطه ي خود درآورد؛ اهواز در خطر سقوط قرار گيرد و من ساکت و تماشاگر باشم. خدمت امام رسيدم و اجازه خواستم که براي جنگ به خوزستان بروم. امام پذيرفتند. روانه ي خوزستان شدم و از همان روز اوّل با نيروهاي داوطلبي که از تهران با خود آورده بودم، مشغول جنگ شد. اين گروه اندک، کم کم زياد شد. روزي که وارد اهواز شدم، اين شهر در خطر سقوط بود. دو لشگر زرهي دشمن در برابر شهر صف کشيده بودند. از آن جا که نيروهاي ما کم بود، با جنگ چريکي شب و روز به دشمن ضربه مي زديم. بر اثر حمله ي نيروهاي مردمي، دشمن خسته و فرسوده شد. (8)

با همان پاي زخمي، شروع به جنگيدن کردم

شهيد مصطفي چمران

يک تپّه ي کوچک بود. گاهي يک طرفش سنگر مي گرفتم و به راست تيراندازي مي کردم. از طرف چپ حمله مي کردند. به آن طرف مي رفتم و به چپ تيراندازي مي کردم. مانند ماهي که در حال سرخ شدن باشد، از اين رو به آن رو مي شدم و در هر حرکت و پرش يک رگبار به طرف دشمن مي بستم. ناگهان در ميان شليک ها، سوزش شديدي در پايم احساس کردم. بعد از آن، دوباره سوزشي در همان پاي چپم احساس کردم. خون فوران زد. با پارچه اي زخمِ ران پايم را بستم و با همان پاي زخمي، شروع به جنگيدن کردم. حتّي به طرف تانک هاي دشمن که آن طرف جادّه بودند، رگبار بستم. دشمن که از جريان خبر نداشت و نمي دانست چه قدر نيرو در آن جاست، راهشان را کج کردند؛ چون بچّه ها تانک ها را مي زدند، تصميم به عقب نشيني گرفتند. خودم را به زير پل کشيدم و زخم هايم را محکم تر بستم... (9)

پي‌نوشت‌ها:

1- چلچراغ، صص 59-58.
2- چلچراغ، صص 64-63.
3- ما اهل اينجا نيستيم، ص 58.
4- ما اهل اينجا نيستيم، ص 60-59.
5- ما اهل اينجا نيستيم، صص 65-64.
6- ما اهل اينجا نيستيم، صص 69-68.
7- چلچراغ ( شهيد چمران )، صص 59-58.
8- چلچراغ ( شهيد چمران )، ص 63.
9- چلچراغ ( شهيد چمران )، صص 68-67.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول